محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 7 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

پسركم

به خاطر ماه رمضون بابايي گفته كه اين يك ماهه رو نمي تونه بياد پيشمون . خيلي سخته كه تصور اينكه  همسرت رو يك ماه نبيني . هفته پيش مادرجون خونه هاشو رنگ كاري مي كرد و به خاطر جابجايي وسايلا يه خورده مريض شدم . روز سه شنبه كه رفتم دكتر دو روز بهم استراحت داد و اين بهونه خوبي بود كه بگيم بابايي بياد پيشمون . عصر سه شنبه به بابايي زنگ زدم و گفتم دكتر دو روز استراحت بهم داده و شما هم كه قراره تا يك ماهه ديگه نياي پيشمون پس اين هفته دو روز زودتر بيا كه بيشتر پيشمون باشي و بابايي هم قبول كرد و آخر شب رسيد . روزاي خوبي رو با همديگه گذرونديم و واقعا چقدر زود گذشت . .... خوشحالي و شاد بودن شما دو تا فرزندانم رو توي چهره تون ميديدم علي الخص...
16 تير 1392

دمپايي هاي مليكا

مليكاي كوچولوي ما هميشه ميره سروقت جاكفشي و همه كفشا رو ميريزه بيرون و از بين همه اونا هميشه كفشاي خاله سميه رو برميداره و پاش ميكنه و قدمهاي بزرگ و خانميه برميداره . قربونش بشه ماماني الهي . مادرجون پيشنهاد كرد كه براش دمپايي بگيرم . يه روز كه رفته بودم بازار برات دمپايي گرفتم . اما انگار نه انگار گير دادي فقط به جا كفشي و حالا هم كه به كفشاي داداشيت . بعضي از مواقع هم كه دمپايي هاتو پات ميكني لنگه كفش راستو رو پاي چپت ميكني و لنگ ديگه شو دستت ميگيري و رژه ميري . ههههههههههههههههههههه يه روز دايي غلامرضا رفت بيرون كه يه مقدار خريد داشتم برامون بگيره . محراب كه مثل هميشه خونه دايي مهديش پيش نويد و نازنين بود و مليكا رو دايي غل...
9 تير 1392

چراغ برات

امسال متاسفانه نتونستيم بريم سر خاك مامان بابايي . بابايي خيلي دوست داشت كه بريم اما متاسفانه قسمت نشد كه بريم . آقا محراب كه خيلي دوست داشت و هر جا ميرفتم دنبال ميومد و ميگفت ماماني ساك رو آماده كن بريم ديگه . آخه يه تعدادي از همكارا رفته بودن مسافرت و اداره خالي مي شد اگه منم مرخصي مي گرفتم و مطمئن بودم كه رييس اداره اجازه مرخصي نميده و منم به قول معروف رو ننداختم براي دو روز مرخصي . برا آقا محرابم كه قبول كردن اين حرفا كه اداره بهم مرخصي نميده و بايد برم سر كار خيلي مشكل بود و هي مي گفت بريم . ان شاء الله هر وقت قسمت شد ميريم .
30 خرداد 1392

ماشين جديد

حدودا دو سه ماهي هست كه بابايي قصد داره پرايدش رو بفروشه و يه ماشين بهتري بگيره . يه جورايي با پرايد وقتي مياد توي راه اذيت ميشه . خيلي به دوستاش و بنگاه ها سپرد كه ماشين خوبي براش پيدا كند . بلاخره يه روز صبح وقتي اداره بود به بابايي زنگ زدم كه حالش رو بپرسم . ازش پرسيدم محسن    كجايي ؟ مغازه كه نيستي ، راستش رو بگو . بابايي گفت يه ماشين خوب مشهد سراغ دارم اومدم اگه قسمتمون باشه معامله كنم . اولش خيلي ناراحت شدم كه بابايي از قبل بهمون نگفته بود كه داره ميره مشهد . اما توي دلم خوشحال شدم كه بالاخره ماشينش رو داره عوض ميكنه . بله بابايي يه SD سفيد رنگ خريده بود و پرايدش رو كه خونه گذاشته بود و با ماشين جديدش برگشته بود خو...
23 خرداد 1392
1